اسمش فاطمه بود در خانواده ای پرجمعیت به دنیا آمد،هیچوقت عشق را در بین پدر و مادرش ندید،از زمانی که دست راست و چپش را شناخت،تنها چیزی که از زندگی دید و یاد گرفت،کار و تلاش بود و کل کل های مامان با بابا سر کوچکترین مسئله ها.
یکی از دلایلی که این شغل رو انتخاب کردم این بود که میخواستم طعم عشق مادری رو بچشم و عاشقانه زندگی کنم.....
این شد که شدم دختری در باد،تازه یادم افتاده که باید عاشق بود،رقصید،دوید،پرید،بچگی کرد،طنازی کرد و....
حالا که 29سال گذشته و خیلی چیزها کمرنگ شده ،من تازه یادم افتاده که مخاطبی واسه خودم پیدا کنم که بتونم دوسش داشته باشم و دوسم داشته باشه،از همه مهکتر اینه که دوست داشته باشه،نمیدونم چرا حس میکنم وقتی کسی رو خیلی دوست دارم و بهش نزدیک میشم اون ازم دوور میشه و سکوت میکنه؟اونوقته که دلم بدجور میشکنه از دست خودم...
تلاش میکنم و بهبودش میدم و در همه حال عاشقی میکنم،من عاشق عشق ورزیدنم......
عشق عمری دوباره میبخشه به من
یکشنبه1397/01/26 دوستدار همیشگی شما دختری در باد
روز55:دختری در باد...برچسب : نویسنده : 0fatemekhajehasani5 بازدید : 108